بی هدف قدم میزد،تو این دنیای بزرگ دیگه هیچ چیز براش مهم نبود
بدون هیچ حسی در خیابان بارانی قدم میزد و اهمیتی به خیس شدنش نمیداد
گاهی از خودش میپرسید لبخند زدن چجوریه؟ شادی وجود داره؟چرا نمیتونه از زندگیش لذت ببره..
چون اون تنها بود...اون بین میلیون ها نفر تنها بود!
چشمان خاکستری اش خالی از حس بود ...نه غم و نه شادی..بی حسیه مطلق
اون خودشو گم کرده بود...روشنایی وجودش بین میلیون ها تاریکی غرق شده..آیا میشه اون روشنایی برگرده..¿¡
من میخوام اون روشنایی باشم برای تو:)
پ ن: نمد چرا نظرارو نبستم:"