با دیدن دخترکی که با خوشحالی سمتش میدوید لبخند زیبایی زد که با وجود بیمار بودنش

هنوز هم زیبا و درخشان بود.

دخترک زیبا که چشمان ابی رنگش همانند مادرش بود با خوشحالی و ذوق بچگانه ای مادرش را در اغوش گرفته بود...دلتنگ مادرش بود

حالا بعداز چند هفته اورا دیده بود..اما مادر میدانست که خیلی وقت ندارد

و به زودی به سفرش را به دنیای دیگری اغاز میکند!

همان طور ک دخترش را بغل کرده بود و با موهای طلایی اش بازی میکرد

با درد لبخندی زد و با صدای ارومش گفت: دخترم..به زودی قراره به سفر طولانیی برم

سفری که قرار نیست تموم شه...اما بخشی از من همیشه همراه تو هست...تو قلب منی...من نمیتونم قلبم را با خود ببرم...پس مراقب قلب من باش:)

اخرین درخواست من اینکه خیلی خوب از قلبم مراقبت کنی...نزاری بشکنه

من میروم...اما همیشه درکنار تو هستم و بعد اون سفرش به دنیای دیگری اغاز شد...!

 

پ ن: عامم اینو خیلی یهویی نوشتم...و خب خودم نظری ندارم راجبش