با چشمان تاریکش به ماه چشم دوخته بود! همه جا سراسر تاریکی بود!
همه جا غرق در سکوت بود...گویی هیچ کس در انجا وجود نداشت
او تنهای تنها ایستاده بود...بدون حس بدون لبخند!
چشمان به رنگ شبش خیلی وقت بود ستاره هایش را گم کرده بود و او خسته بود برای تلاش !
تلاش برای پیدا کردن ستاره هایش...و حالا سردرگم تر و تنها تر از همیشه ایستاده بود و اسمان تاریک را تماشا میکرد...!
ناگهان صدایی ارامشبخشی شنید...صدایی ک گوش هایش را نوازش میکرد
صدایی که باعث شد خود به خود چشم هایش روی هم بیوفتد
چه ملودی دلنشینی!
ان صدای زیبا روحش را نوازش میکرد...کم کم گوشه های لب های بی جانش بالا رفت
و لبخند کوچکش همانند غنچه ای تازه شکوفته نمایان شد..!
حتی در تاریکترین جاها ملودی روشنایی وجود دارد ...پس فقط باید زمانش برسد:)
و ان صدای دلنشین اغاز ملودی زیبای زندگی او بود...!
پ ن : خیلی یهویی نوشته شد...چطوره؟